جدول جو
جدول جو

معنی نوشین روان - جستجوی لغت در جدول جو

نوشین روان
(رَ)
انوشیروان. نوشیروان. صورتی است ازنام انوشیروان. رجوع به انوشیروان شود:
هم سبب امن را رایت توکیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان.
خاقانی.
عنصر نوشین روان عدل به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نوشین روان
روان شیرین جان شیرین، دارنده روان شیرین. توضیح اسم (انو شروان) را بخطا ازین کلمه دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
نوشین روان
((رَ))
روان شیرین، جان شیرین
تصویری از نوشین روان
تصویر نوشین روان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن روان
تصویر روشن روان
روشن دل، شاد و خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
انوشیروانی. منسوب به انوشیروان. رجوع به نوشیروانی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نوشین. خوشگوار. گوارا:
روز یک نیمه کمند و مرکبان تیزتک
نیم دیگر مطربان و بادۀ نوشین گوار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شیرین دهن. نوشین لب. نوش لب. نوشین دهن
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ رَ)
صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست. (ناظم الاطباء). روشندل. روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف) .که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد:
گشادند لب کای سپهر روان
جهاندار و باداد و روشن روان.
فردوسی.
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند وروشن روان آمدند.
فردوسی.
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان.
فردوسی.
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان.
اسدی.
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان.
نظامی.
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند.
سعدی (گلستان).
شنید این سخن پیر روشن روان
بروبر بشورید و گفت ای جوان.
سعدی (بوستان).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند.
سعدی (گلستان).
ورجوع به روشندل و دیگر مترادفات کلمه شود.
، بیدار. آگاه. هوشیار. مواظب. (از یادداشت مؤلف) : (یکی از جاسوسان افراسیاب شبانه به لشکرگاه کیخسرو آمد همه را خفته دید...)
چون آن دید برگشت و آمد دوان
کز ایشان کسی نیست روشن روان
همه خفتگان سربسر مرده اند
تو گفتی همه روز می خورده اند.
فردوسی.
یکی آفرین کرد بر ساروان
که بیدار بادی و روشن روان.
فردوسی.
، با روح روشن. شاد. مسرور:
چنان بد که بی ماهروی اردوان
نبودی شب و روز روشن روان.
فردوسی.
بدو گفت کاووس کان کارتست
که روشن روان بادی و تندرست.
فردوسی.
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر پهلوان
که بیداردل باش و روشن روان.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان.
فردوسی.
، مقلوب روان روشن:
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید.
فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
ز روشن روانی که دارد چو آب
بدو چشم روشن شده ست آفتاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
دهی است از دهستان علمدارگرگر از بخش جلفای شهرستان مرند، در 44 هزارگزی شمال مرند و 12 هزارگزی راه آهن جلفا به تبریز، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ابن منوچهر بن قابوس وشمگیر. ششمین آل زیار است، از سال 420 تا 441 هجری قمری حکمرانی کرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن روان
تصویر روشن روان
زنده دل، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار